وقتی که ...
نه دستی برای گرفتن ...
نه آغوشی برای گریه ...
نه شانه ای برای تکیه ...
انتظار نداشته باش خنده ام واقعی باشد ...
این روز ها فقط زنده ام تا دیگران زندگی کنند ...
هــــوا را هــــــر چــــقــدر نفـــــس بــکــشـــی
بـــاز هــــــم بـــرای کــشیـــدنش بـــال بـــال میزنی...
مثل تـــــــــو...
کـــه هـــر چــــقدر کـــه بــاشــی...
بــاز بـــاید بـــاشی...
ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست
تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم
هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم
من بد نیستم در احوال پرسی های روزانه
معنی خوبـــــــــــــم را نمیدهد
حتی معنی اینکه بـــــــد هستم را هم نمیدهد!
لامذهب برزخی است برای خودش!!!
التماس مال دیروز بود
مال وقتی که ساده بودم
امروز می خوای بری؟
هیس!!!
فقط خداحافظ...
با خودمان می گوییم... عادت می کنیم و با صراحت زیادی، این جمله را تکرار میکنیم... آن چیزی که هیچکس نمی پرسد، این است که: به چه قیمتی عادت می کنیم ؟
عشق از دست رفته هنوز هم عشق است...
فقط شکلش عوض میشود، همین(!)
دیگر نمیتوانی لبخند عشقت را ببینی
یا برایش غذا ببری
یا موهایش را نوازش کنی
و یا با او برقصی...
اما وقتی این حس ها ضعیف میشوند،
حس های دیگر قدرت میابند،
خاطرات...
خاطرات شریکت میشوند
تو آن را غذا میدهی
بغلش میکنی،با آن میرقصی
زندگی باید به پایان برسد ولی "عشق" نه ...
من خیلی گله دارم
تو
آنقدر آویزان سـکـوت من شدی
که پاره اش کردی
حالا
من این سـکـوت تکه پاره شده را نمیخواهم
آنقدر آویزان سکـوتت میشوم
که تکه پاره شود
قصاص سـکـوتم را
از تو خواهم گرفت
سـکـوت من ...
که گناهی نداشت !
ϰ-†нêmê§ |