ای مـاه دل سـیاهـم
تـا وقـتی
در آسمان قـلبم می درخـشی، مراقـب سیاه چاله هایم هستم که مـبادا کسـوف قـهـرت ابـدی شود. ابــرها را کـنار زده ام منــتظرت بـر پـشت بـام دلـم دراز کـشیـده ام تـا لبـخـندت را در آغـوش گـیـرم...
آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛ از خــــودش .. از عشـــق کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یخ بستــه ام! آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد
دلتنگی پیچیده نیست...
یک دل...یک آسمان...یک بغض...و یک آرزوی ترک خورده...
به همین سادگی...
گاهی باید به دور خود
دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خود دور کنی
برای اینکه ببینی برای چه کسانی اهمیت داری
که این دیوار را بشکنی...
از سکوتم بترس! وقتی که ساکت می شوم... لابد همه ی درد دل هایم برده ام پیش خدا... بیش تر که گوش دهی... از همه ی سکوتم... از همهی بودنم... یک آه می شنوی... و باید بترسی... از آه مظلومی که فریاد رسی جز خدا ندارد...
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی ♥
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی♥
شاکی بشی ولی شکایت نکنی♥
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن♥
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری♥
خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری♥
خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی...♥
نمی نویسم...
چون می دانم که هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی
حرف نمی زنم... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم… زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام...
من به قلبم افتخار می کنم
با آن بازی شد، به آن خیانت شد، سوخت و شکست اما به طریقی هنوز کار می کند...
انگار ولگرد شده بودم
به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی…
به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت… هیچ کس نبود… انگار تو هم ولگرد شده بودی…
نه از تو! نه از زمانه! نه از زمین!
من از ذهن خویش خسته ام!
از این ذهن پریشان! از این احساس در آلود! از این هزیانهای گاه و بی گاه! از این سیگار! از این روح سردر گم! چرا بیراهه بروم...
من از دست خودم خسته ام...
سیگار که نمی کشم هوس و بوی سیگار در سرم غوغا می کند!
سیگار که می کشم بوی تو در سرم می پیچد... آخر همه جا به تو می رسم ! با اینکه می دانم دیگر هیچ گاه به تو نمی رسم...
از چه بنویسم ؟؟ از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟ یا از دلی که سوتو کور است؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟ یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟ از چه بنویسم ؟؟ از نامه هایی که هیچوقت بسویت نفرستادم ؟ یا از ترانه هایی که هرگز برایت نخواندم؟ از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟ یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟ من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم… من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم….. من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد….
سکوت اتاقم را دوست دارم و آنرا حتی با صدای ترکیدن بغضم نخواهم شکست بغضم را فرو خواهد خورد اما سکوت را ادامه خواهم داد تاریکی مطلق اتاقم را با هیچ نوری از بین نخواهم برد حتی با برق نگاهم چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بسته ام چرا که تاریکی اتاقم کمرنگ نشود
سهراب گفتی:" زیرباران باید رفت... چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید " چشمها راشستم باز همان را دیدم جز دو رنگی و دروغ جز غم و غصه و تلخی هیچ به چشمم نرسید. پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب. دوره ی تلخ فریب دوره ی رنگ سیاهی ایست سهراب. دوره ی این همه نامردی هاست. تو اگرمیدانستی! دل آسمان هم از دست بشر می گرید؟ باز سر می دادی زیر باران باید رفت؟
روز هاست درگیرم...اما تو باونکن
مانده ام کدام را راضی کنم !
بگذار سیگارم را بکشم...
دلی که می خواهد عاشـــق باشد !!
یا عقلی که می خواهد عاقـل باشد...
هوایی سرد...یک خیابان مجهور...
پیرمردی غبار آلود و یک آتش سرخ
پیرمرد پرسید دودی هستی جوان؟
پاسخ دادم آری!
سیگاری تعارف کرد...
نمی دانست روزی چند نخ خاطراتم را دود می کنم...نه سیگار!
"زندگی" و "قهوه" هر دو "تلخ"
"قهوه" توسط ما خورده می شود
و ما توسط "زندگی" . . .
ϰ-†нêmê§ |