ماه از شب بالا می رود...
می خوابم.
جان می کنم...
گنجشکی می شوم!
از این شاخه به آن شاخه...
بیدار می شوم.
خوابهای پاره پاره ام را به هم می دوزم..
چیزی نمی فهمم!
به این می رسم:
زندگی تعطیل بردار نیست...
کاش فقط بودی ...
وقتی بغض می کردم ...
بغلم می کردی و می گفتی ..
ببينم چشاتو ...
منو نيگا کن ... اگه گريه کنی قهر ميکنم ميرما...
گاهی فکر می کنم کار تو سخت تر از من است!!
من یک دنیا دوستت دارم...
و تو زیر بار این همه عشق کمر خم نمی کنی...
هی تو...!!
با خود چه فکر کرده ایی؟.....
از من دور باش خیلی وقت است از سنگ هم سخت تر شده ام...
تنها کاری که می توانم انجام دهم ضربه زدن است...
دل شکستن است...اشک در آوردن است...
از من دور باش
لعنتی نمی بینی که دیگر هیچ شباهتی به انسان ندارم؟
نمی بینی که از اشک هایت خنده ام می گیرد
با خود چه فکر کرده ای؟...
خیلی وقت است دیگر هیچ قلبی ندارم
دیگر به هوای نازت
هیچ مردی سر به بیابان نمی گذارد!
ساده ای لیلی جان!
اینجا مجنون ها
با یک کلیک روزی هزار بار عاشق می شوند!...
آهای کافه چی: در این روزهای پر رفت و بی آمد ندیدی عزیزی را کـه تمام تلاشش در رفتـن بود و نماندن؟ این آخری ها خبر دیدنش را در کافـﮧ ای به من دادند؛ اگر رفتـه کـه هیچ اگر باز هم آمد تو ... قهوه ای تلخ تر از تمامی تلخ ها به حساب من برایش بریز , اگر از تلخی اش گله و شکایتی کرد بگو : فلانی گفت : این تلخی در برابر رفتنت هیچ است . بگو : که فلانی در بـه در این کافه به آن کافه در پی تو بود بی انصاف ! آهای کافه چی حواست با من است؟
مـردم از عـطـر لـبـاسـم مـی فـهـمـنـد
مـعـشـوق مـن تـويـی
از عـطـر تـنـم مـی فـهـمـنـد
بـا مـن بـوده ای
از بـازوی بـه خـواب رفـتـه ام مـی فـهـمـنـد کـه زيـر سـر تـو بـوده
ديـگـر نـمـی تـوانـم پـنـهـانـت کـنـم...
ديشب خـــدا ...
با اشک های من گريست
با دستان خودش صورت خيسم را نوازش کرد
وقتی او را خواندم
به چشم خودم ديدمش
که
مرا در آغوش گرفت و گفت:
وقتي گريه ميکنی
چشمانت را بی انتها دوست دارم...
می ترسم از سیاهی. . .
من می ترسم صدای نفسهایم را بشنوم
می ترسم از صدای قلبم. . .
می ترسم روزی سخنی نباشد بیـن ما. . .
اما. . .!
امـا خلوت دلم را دوست دارم. . .
آرامش بی انتها و سکوت در قلبم را دوست دارم. . .
جانی که میگویی... جانم را می گیرد.... نزن این حرف ها را... دل من جنبه ندارد... موقعی که نیستی... دمار از روزگارم در می آورد....
آدم ها لالت میکنند و بعد می پرسند
چرا حرف نمی زنی؟؟؟؟
این خنده دار ترین نمایشنامه ی دنیاست....!!!
اسمش را میگذارم دوست مجازی
اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذارد برایم وقت میگذارم برایش دلتنگش میشوم و نگران میشوم وقتی در صحبت هایم به عنوان دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی است هرچند کنارم هم نباشد هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم
من برایش سلامتی و شادی آرزو میکنم
هر کجا که باشد...
کاش می فهمیدی قهر میکنم تا دستم را محکم تر بگیری و بگویی:
بمـــــــــــــان
نه اینکه شانه بالا بیندازی و بگویی:
هر جور راحتی!
از ما که گذشت
اما به دیگری موقتی بودنت را گوشزد کن
تا از همان اول فکری به حال جای خالی ات بکند
خوش به حال آسمون..
هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره...
به کسی توجه نمی کنه...
از کسی خجالت نمی کشه...
می باره و می باره...
اونقدر می باره تا آبی شه...
آفتابی شه...
کاش...کاش می شد مثل آسمون بود...
کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی...
بعدشم انگار نه انگار که بارشی بوده...!!!
نه تنها ترکت می کنند
حتی وقتــــــی رفتند
با تمام پررویی دستور میدهند
مواضب خودت باش...!!
دلم را اشتباهی بردی...
فراموش کن...
حتی برای دادنش هم بر نگرد...
از آن هم گذشتم....!!
میان عاشقانه هایم قدم نزن...
این جا این نوشته ها
آنقدر بارانی اند که میترسم
لحظاتت خیس شوند...!!
ϰ-†нêmê§ |