ديشب خـــدا ...
با اشک های من گريست
با دستان خودش صورت خيسم را نوازش کرد
وقتی او را خواندم
به چشم خودم ديدمش
که
مرا در آغوش گرفت و گفت:
وقتي گريه ميکنی
چشمانت را بی انتها دوست دارم...
شاید تقدیر روی پیشانیم نوشته باشد
"همیشه فاصله ای هست"
ولی تو فقط گاهی برايم بخند
آنوقت تقديرم را می بوسم و كنار می گذارم... تو كه می خندی خدا تازه می فهمد اگر تنها عشق اعجاز رسولانش بود دنيای جهنمی بهشت موعود می شد... عشق هميشه معجزه ای تازه دارد... تو فقط گاهی بخند
عازم یک سفرم
سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من به خودم
مدتی است نگاهم به تماشای خداست
و امیدم به خداوندی اوست…
سخت است حـــرفت را نفهمند
سخت تر این است که حــــرفت را اشتباهی بفهمند
حــــالا میفهمم، که خـدا چه زجــــــری میکشد
وقتی این همه آدم حـــرفش را که نفهمیده اند هــــیچ
اشتباهی هم فهـــمیده اند....
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد...
می گویند قسمت نیست، حکمت است
خدایا...
من معنی قسمت و حکمت را نمی دانم
اما تو معنی طاقت را می دانی
مگر نه؟!...
چه خبر از دل تو....؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من می گیرد...؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی می میرد...؟
چه خبر از دل تو....؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد....؟
مثل رویای رسیدن به خدا....
همه شب تا به افق
دل من نیز به آزادگی قلب تو
....پر می گیرد
ϰ-†нêmê§ |