سهراب گفتی:" زیرباران باید رفت... چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید " چشمها راشستم باز همان را دیدم جز دو رنگی و دروغ جز غم و غصه و تلخی هیچ به چشمم نرسید. پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب. دوره ی تلخ فریب دوره ی رنگ سیاهی ایست سهراب. دوره ی این همه نامردی هاست. تو اگرمیدانستی! دل آسمان هم از دست بشر می گرید؟ باز سر می دادی زیر باران باید رفت؟
این باران
گونه هایم خیس از
بهانه ی بی تو بودن است
نگاه کن به صورتم
این باران
بند نمی آید...
دنیا کوچکتر از آن است که گمشدهای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمدهاند چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و
بیرحمترینشان در برف
آنچه بر جا میماند رد پاییست
و
خاطرهای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم پردههای اتاقت را!!!
در ساحل قلبها فقط ردپاي دوست مي ماند ... وگرنه موج روزگار هر ردپايي را از بین می برد.
مردم بسیاری وارد زندگی شما میشوند ، اما فقط رد پای دوست در قلبتان باقی میماند....
ببار باران....پس از مرگم
بر این تابوت بی احساس
بر این تابوت من در خود
که آرامست هر ساعت
نه می گرید....نه می سوزد....نه اندوهی به لب دارد....
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم....
ϰ-†нêmê§ |