نه از تو! نه از زمانه! نه از زمین!
من از ذهن خویش خسته ام!
از این ذهن پریشان! از این احساس در آلود! از این هزیانهای گاه و بی گاه! از این سیگار! از این روح سردر گم! چرا بیراهه بروم...
من از دست خودم خسته ام...
آنقدر خـــسته ام
که حاضرم
ســـرم را روی تکه سنگی
بگذارم وبخوابم
اما . . .
به دیوار وجودت
که بارهــــا بر سرم آوار شد
تکیه ندهم . . .
ϰ-†нêmê§ |