لیاقت می خواهد واژه " ما " شدن
لیاقت می خواهد "شریک " شدن
تو خوش باش به همین "با هم " بودن های امروزت
من خوشم به خلوت تنهایی ام
تو بخند به امروز...
من میخندم به فرداهایت...
حـــــــرمت نان از قلب بیشـــــتر است
آنرا می بوســــــند، این را میشـــــکنند...
يــــاد بگيــر!
اگـــه کســـی بهـــت گفـــت دوسـتتــــــ دارم
لـــزومـــا بـه ايــن معنــی نيستـــ کــه کــس ديگـــری را دوسـتـــ نـــدارد ....
آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
زن که باشی...
عاشق که شوی "چشم سفید" خطابت می کند...
راست می گویند...
چشمانم سفید شد به جاده هایی که...
"تو"...
مسافر هیچکدام نبودی...
بعد تو دگر هستی ما پا نگرفت
بعد از تو کسی در دل ما جا نگرفت
در کلبه تنهایی خود پوسیدم
بعد از تو کسی سراغ ما را نگرفت...
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریا می دوخت
و شعرهای قشنگی
چون پرواز پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد
و پری دلم را با وجود خود خالی
دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است
که بیاید
و به هر رفتنی پایان دهد
دلم برای کسی تنگ است
که آمد
رفت
و پایان داد
کسی
…
کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود...
تمام دیروز را تنهایی گذراندم
به امید دیدار امروزت
اما...
تو امروز وعده فردا به من دادی...
دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آرزویی هر چند بچه گانه
هر چند از روی دل
هر چند می دانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم٬
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد…
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
برای همیشه…
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد...
زندگی باغی است
که با عشق باقی است
مشغول دل باش
نه دل مشغول
بیشتر غصه های ما از قصه های خیالی ماست
پس بدان
اگر فرهاد باشی
همه چیز شیرین است...
عشق چیست که همه از آن می گویند؟
ع : عبرت زندگی
ش : شلاق زمانه
ق : قصاص روزگار
اما افسوس و صد افسوس که
شلاق زمانه را خوردیم!
قصاص روزگار را کشیدیم!
اما عبرت نگرفتیم...
به خوابم نیا...
خوابم را، رنگی می کنی و روزگارم و روزم را سیاه_سفید...
مرا پناهی جز خواب نیست؛ بی پناهم نکن....
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست...
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست...
تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم...
تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست...
تنهایی را دوست دارم زیرا...
در کلبه ی تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد...
تمام چیزی که باید از زندگی آموخت
تنها یک کلمه است
«می گذرد»
ولی دق می دهد تا بگذرد....
مطمئن باش و برو
ضربهات كاری بود
دل من سخت شكست
و چه زشت
به من و سادگیام خندیدی
به من و عشقی پاك
كه پر از یاد تو بود
و خیالم میگفت تا ابد مال تو بود
تو برو، برو تا راحت تر
تكههای دل خود را آرام سر هم بند زنم...
زيبا ولی هیچ اند افسانه ها
خالی ولی پوچ اند ویرانه ها
ساده اما پرزمعنی است کار من
دور اما در ره است آن یار من...
نمی دانم چرا
من که قسم نشکسته ام
و هیچ قولی را
به عبث نداده ام
این کیفر کدام گناه من است؟
بی تو اما عشق بی معناست٬ می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست٬ می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ٬ که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم بی جاست٬ می دانی؟
هر چه می خواهیم٬ آری٬ از همین امروز
از همین امروز مال ماست٬ می دانی؟
گرچه من یک عمر٬ همزاد عطش بودم
روح تو٬ همسایه دریاست٬ می دانی؟
دوستت دارم.... همین! یک راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست٬ می دانی؟!..
عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من
عشق یک مفهوم بی «اما»ست٬ می دانی؟!!....
می ترسم
انگار تنهایی بزرگترین زندانیست
که این دنیا برایم کنار گذارده است
می ترسم
انگار هر چه دوست دارم از من بس دور است
می ترسم
خاک تیره مرا به وحشت خشم زمین
هشدار می دهد
از مرگ نمی هراسم
از آتش نمی ترسم
تنهایی بسیار وحشتناک تر از جهنم است...
حرف ندارد تنهایی من
باور کنید
مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم
و نه از رفتن کسی دلگیر
بی کسی هم عالمی دارد....
دیروز پر از احساس
امروز پر از نفرت
فردا خالی از هر دو احساس
دیروز با او دوست بودم
در خیالم
امروز دشمن!
و
فردا او مرده است
برای همیشه...
تقصیر ما نیست که
بر روی حرف هایمان نمی مانیم
ما بر زمینی زندگی می کنیم که هر روز خودش را دور می زند!....
بزودی خواهم مرد...!!!
دیدن خون بر روی رگ .....
زیباترین وآخرین چیزیست که خواهم دید...
ببار باران....پس از مرگم
بر این تابوت بی احساس
بر این تابوت من در خود
که آرامست هر ساعت
نه می گرید....نه می سوزد....نه اندوهی به لب دارد....
شنیدن سکوت مرگ
سکوت سخت بی درنگ
سکوت سرد و یخ زده!
میان برف های سرد!
همان که می برد تو را...
ای کاش هرگز وجود نداشتم ، تا نخواهم در تلاشی مذبوحانه خودم را اثبات کنم!
ای کاش اصلا زاده نمی شدم ، تا بمیرم!!
ای کاش کسی نبودم ، تا بی قراری کس دیگری را بکشم!!!
ای کاش می شد زجر نکشید روز را تا شب!
ای کاش می شد شبانه روز، مرد!!
ای کاش می شد مرد واقعا!!!
دیگر دستهایم خالی از نوشتن نوشته است!
دیگر دلم هم، وفایی به من ندارد!
دیروز به او دلبسته بود ...امروز به دیگری!
توف به تو!
ϰ-†нêmê§ |