گاهی برای تاوان پس دادن
بسیار دیر است!
چشم هایت را ببند!
این سقوط درد ندارد
به تو قول می دهم!
می گویند قسمت نیست، حکمت است
خدایا...
من معنی قسمت و حکمت را نمی دانم
اما تو معنی طاقت را می دانی
مگر نه؟!...
لحظه ها در پی هم می گذرند
و ميان آنها تو فقط می مانی
لحظه ای با من باش
تا ابد در دل من مهمانی...
به یاد می آورم...
می دویدم در کوچۀ تنهایی خود و باد، غربت ذهن اندوهناکم را می شست و می برد!
آری... نگاه ها سنگین است؛
و من که لطافت قلبم به لطافت اشکانم میماند مبهوت تصاویرم
سکوت می کنم و به تصویر میکشم هر آنچه را که می بینم!
خط خطی کن سپید کاغذی را که اگر مکث کنی نابود میشوی
و بشوی و برون ریز درون را...!
نگاه ها سنگین است و من می ترسم؛
از اندیشه تلخ... از سوگ دوست... از نفرین روزگار...
و دلم در گرو لطف و محبتیست که اگر نبود، مریمی نبود...
و خدای مهربان من
بشنو که در تنهایی بزرگ قلبم سکوت می کنم
و اگر لطف و قدرتت در سرانگشتان ضعیف کوچکم نبود؛ مریمی نبود...!
مریمی نیست!
هرچه هست دریچه ایست پر از عشق و در بهت و حیرانم که سکوت می کنی
و عنایتی بزرگ...
مرا که کوچکم و در اندیشه ای ناچیز می بینی؟؟!!
ولی بدان ، قلبم در تپش عشق و محبت توست خدای مهربان من
حال که سبکبالم می خندم و گام برمی دارم...
گام بردارو بخند!
گام بردار و بخند!
گام بردار و بخند!
تـو را که مـی بینـم
حس هایم نو می شود
حـالا که نیستی
همه چـیـز کهنه شده
حتی حس هایم!
چه خبر از دل تو....؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من می گیرد...؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی می میرد...؟
چه خبر از دل تو....؟
دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد....؟
مثل رویای رسیدن به خدا....
همه شب تا به افق
دل من نیز به آزادگی قلب تو
....پر می گیرد
وفای شمع را نازم كه بعد از سوختن
به صد خاكستری در دامن پروانه می ريزد
نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بی گانه می ريزد....
نه! وصل ممکن نیست...
همیشه فاصله ای هست
اگرچه منحنی آب، بالش خوبی ست
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه
زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
...و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه!!
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ،
می شوند کدر...
همیشه عاشق تنهاست!...
این بار که آمدی
دستانت را روی قلبم بگذار
تا بفهمی این دل با دیدن تــو
نمی تپد....می لرزد
هرچه سعی میکنم....
واژگان کنار هم صمیمانه نمی مانند
انگار حرف دل باید ناگفته بماند
و دوستت دارم بهانه ای شود
برای جدایی
لحظه ای کوتاه مرا بنگر
و ببین که چگونه در بندم
پشت تردید و دو راهی سخت دلگیرم
و باز عاجزانه کنار تو می مانم
اما....
کاش روزنه ای باز شود به سمت رهایی
تا من از آسمان دوباره ببارم...
به تو می اندیشم
از زمان بیزارم .....
فاصله هرچه که هست
خستگی نیست مرا
من تو را می خواهم...
زبان مشترکی داریم
با این همه
یکدیگر را نمی فهمیم
ما باید
مثل غارنشین ها
تنها به علامت دست های مان
اکتفا می کردیم
آن وقت شاید هیچ سوء تفاهمی
میانمان جدایی نمی انداخت...
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه ..شاید بی غــرور …
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم ..نه کودکم.. بلکه پر از احساســـم …
غریبه
نمیدانم
گنجشک ها که آنقدر شبیه همند
چطور همدیگر را میشناسند
و نمیدانم
چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمیشناسی..!
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان...
زندگی می کنم
حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد
بگذار هر چه از دست میرود برود؛
من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،
حتی زندگی را...
کوچه ها را بلد شدم...
مغازه ها را..
رنگ های چراغ قرمز را...
حتی جدول ضرب را...
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم
اما گاهی میان آدم ها گم می شوم...!
آدم ها را بلد نیستم..!
در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی...
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم....
من!! عـاشق نیستم ...
فقـط گـاهی که حرف تو می شود
دلم مثل این که تب کند....
گرم و سرد مـی شـود...
آب مـی شـود...
تنــگ می شـود...
ϰ-†нêmê§ |