مورچگان
دور شوید..
من هنوز نمرده ام....
بدنم یارای حرکت کردن ندارد
اما...
میدانم نمرده ام
هنوز میشنوم
صدای نفسهای خویش را همچو فریاد
هنوز احساس دردناک فرو ریختن دیوارهای قلبم جاریست
وقتـی یه زن ســیگار کشید
یعنــی دیگه گریه جواب نمیده
و وقتی مــردی اشک ریخت
بدون کار از ســیگار کشیدن گذشته..
قسم به اون دختری که هنوز تنهاست چون نتونسته فراموش کنه…
و قسم به اون جفتی که اولین شب بعد از جدایی رو دارن تنهایی با
چشم خیس تو اتاق تاریک و خالی از هم سحر می کنن…
اینجا زمین است مطمئن باش یه روز دوباره همدیگرو می بینیم...
خـ ــــــ ــدایآ
خیلیــ ها دلمو شکستنـــ ؛ دیگهـ تحملــ ندارم !
شب بیآ باهمـ بریمـ سراغشونـــ ....
منــ نشونتـــ میدمـ ؛ تو ببخششونـــ ... !!
این باران
گونه هایم خیس از
بهانه ی بی تو بودن است
نگاه کن به صورتم
این باران
بند نمی آید...
شاید تقدیر روی پیشانیم نوشته باشد
"همیشه فاصله ای هست"
ولی تو فقط گاهی برايم بخند
آنوقت تقديرم را می بوسم و كنار می گذارم... تو كه می خندی خدا تازه می فهمد اگر تنها عشق اعجاز رسولانش بود دنيای جهنمی بهشت موعود می شد... عشق هميشه معجزه ای تازه دارد... تو فقط گاهی بخند
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند...
از دور می گوید:
این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!
ولی باور کنید
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
فقط شاید کمی بیشتر از روزهای قبل مرده باشم!
به آتش نگاهش
اعتماد نکن!
لمس نکن!
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند،
به سرزمینی بی رنگ!
بی بو و ساکت
آری،
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو!
اگر خواستار جاودانگی عشقی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرك می كنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندكی سكوت...
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
مدتها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر...
ماه...
و تو را...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم، هنوز اولین سطر را نخوانده...
تو را به خاطر آوردم
و امواج دریا را...
ولی نه...!!
باید ترک کنم!
هم شعر...
هم تو...
و هم...
همهی شب هایی را که به ماه نگاه میکردم.....!
گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها
نمی دانم به کدامین دلتنگی خندیدم
که این چنین دلتنگم!
✗گــآهی کـآمـل فـرآموش می کنی و بـعـد می بـیـنی کـه بـآیـد مـنـتـظـر می مـآنـدی✗
✗و گـآهی آنـقـدر مـنـتـظـر می مـآنی کـه می فـهـمی زودتـر از ایـن هـآ بآیـد فـرآموش می کـردی✗
عازم یک سفرم
سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من به خودم
مدتی است نگاهم به تماشای خداست
و امیدم به خداوندی اوست…
چه کسی میگوید که گرانی شده است؟!!!! دوره ارزانیست! دل ربودن ارزان! چه شرافت ارزان! دوستی ارزان است!دشمنیها ارزان، تن عریان ارزان! آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر، قیمت عشق چقدر کم شده است،کمتر از آب روان، و چه تخفیف بزرگی خورده، قیمت هر انسان!
گاهی که غمگینی دفترت را بازکن
خط اول بنویس زندگی زیباست
کمی پایین تر در خط دوم بنویس من خوشبختم
دفتر را ببند
کمی تامل کن
چه چیزی تو را خوشبخت میکند
به داشته هایت فکر کن
به اطرافت بنگرو ببین چه چیزهایی داری
به تک تک چیز ها دقت کن
پنجره را بگشای و به آسمان بنگر
چه زیباست
چه خوشبختیم ما که میتوانیم هرروز و هرشب آسمان را ببینیم
چه چیزهایی در اطرافمان داریم
بار دیگر دفترت را باز کن و درخط سوم بنویس
من خوشبخت ترین آدم روی زمینم زیرا ...
و داشته هایت را به آن اضافه کن
آنقدرمنتظر می مانم تا بیایی
هر رهگذری او نیست
اوفقط یک نفر است
او نیمه ی گمشده ی من است
چیزی را می بینم و می دانم که نیست و آن آبی آسمان است
چیزی را نمی بینم ولی می دانم که هست و آن خدای رحمان است
صبر کردن
گاهی معجزه میکند!
تنهایی تان را پیش فروش نکنید،
فصلش که برسد به قیمت میخرند...
دست هایم به آرزو هایم نرسیدند، آنها بسیاد دورند...
اما درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست...
دعایی هست...
خدایی هست...
شیرین بهانه بود
فرهاد تیشه می زد
تا باور نکند
صدای مردمانی را که در گوشش می خواندند
دوستت ندارد...
هميشــــــــــــــــه ميگفتم ...
طلـــــــــوع رو دوست دارم ؛
زندگــــــــــــــــي رودوست دارم،
اما ميدونـــــــــي ..راستشو بخواي ..
طلـــــــــوع رو توي نگاه چشماي قشنگت...
و زنــــــــــــــدگي رو در کنارت ميخوام ...
دوســـــت دارم يه شب تا صبح بشينم
و فــــــــــــقط چشماتو نگا کنم
تا باوركنم چگونه ديدن و....
دنیا کوچکتر از آن است که گمشدهای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمدهاند چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و
بیرحمترینشان در برف
آنچه بر جا میماند رد پاییست
و
خاطرهای که هر از گاه پس میزند مثل نسیم پردههای اتاقت را!!!
در ساحل قلبها فقط ردپاي دوست مي ماند ... وگرنه موج روزگار هر ردپايي را از بین می برد.
مردم بسیاری وارد زندگی شما میشوند ، اما فقط رد پای دوست در قلبتان باقی میماند....
زندگی زیباست، مانند زمین
زندگی زیباست، مثل آسمان
میتوان این شعر را هر روز خواند:
«زندگی زیباست چون رنگین کمان!»
میتوان بر آسمانها تکیه زد
میتوان روی زمین تنها نبود
توی گوش سنگها هم میتوان
شعر خوب دوستیها را سرود.
میتوان خوابید روی سبزهها
در سکوت، آواز گلها را شنید
میتوان لبخند بر خورشید زد
حرفهای ماه زیبا را شنید...
زندگی یعنی:
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمی پذیرد ، مردن ...
در پشت پنجره خيالم
هميشه منتظرم
شايد عبور كني
شايد با نگاهي
قلب بي تابم را آرام كني
مرا ياد لبخندت خوش است
بي تو ماندن
بهشتم
ناخوش است...
خـیــــلی ســخــتـه کـه بــخــوای
بـا آب خــوردن،
بــغــضـت رو بـفـرسـتـی پـایـیـن،
امـــا یـــه دفــعــه
اشـــــک از چــشـمــات
جــاری بـشـه....
کم کم یاد گرفته ام با آدمها همانگونه باشم که هستند.
همانقدر خوب / گرم / مهربان...
و گاهی...
همانقدر بد / سرد / تلخ..!!
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری....
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
«سهراب سپهری»
ϰ-†нêmê§ |